تکنولوژی و هوش مصنوعی

آینده رابطه انسان با ماشین

دیگر تکنولوژی فقط ابزار نیست؛ زیست‌جهان ماست. ما درونِ آن نفس می‌کشیم، می‌اندیشیم، عاشق می‌شویم و می‌ترسیم. زمانی چکش می‌ساختیم تا بر سنگ چیره شویم، حالا الگوریتم می‌سازیم تا بر خودمان حکومت کند. آیرون‌من هنوز خیال می‌کند زره را می‌پوشد، اما در حقیقت، زره او را پوشیده است. در او عشق نرم‌افزاری‌ست که به‌روز می‌شود؛ در «آیینه سیاه» انسان فقط تصویری‌ست در صفحه‌ای خاموش. ما بدن‌هایمان را به پلتفرم بدل کرده‌ایم، احساس‌هایمان را به داده، و تنهایی‌مان را به نوتیفیکیشن. جهان دیگر نه بیرون از ما، بلکه درون صفحه‌های‌مان جریان دارد. با هر لمس، معنا را فراخوانی می‌کنیم و با هر اسکرول، از خودمان دورتر می‌شویم. پرسشِ تازه این است: وقتی تکنولوژی خانه‌ی ما می‌شود، انسان بودن یعنی چه؟ شاید پاسخ در یک خطا نهفته باشد؛ در همان لحظه‌ای که دستگاه نمی‌فهمد چرا اشک در چشم‌مان جمع شده است.

تصور کنید آدمی ایستاده در میانه‌ی بیابانی از فلز و نور. دست‌هایش می‌لرزد و گوشی‌اش را محکم گرفته، مبادا جهان از کفش برود. صدای نوتیفیکیشن، مثل زنگِ ناقوسی که از اعماق معبد آینده می‌آید، اعلام می‌کند: زمانِ پرستش فرا رسیده است.

ما زمانی ابزار می‌ساختیم تا جهان را رام کنیم، اما حالا ابزارها ما را می‌سازند تا دوام بیاورند. در عصر سنگ، چکش را برای بقا اختراع کردیم؛ در عصر سیلیکون، خودِ بقا را به چکشِ الگوریتم سپردیم. انسان دیگر در مرکز جهان نیست، بلکه در مرکزِ داده‌هاست و داده، خدایی‌ست که هرگز نمی‌خوابد. ما هنوز فکر می‌کنیم تکنولوژی را داریم، در حالی که مدت‌هاست درونِ آن زندگی می‌کنیم. مثل ماهی‌ای که نمی‌داند آب چیست.

از آتش پرومتئوس تا زره آیرون‌من

در ابتدای داستان، فناوری هنوز قهرمان است؛ شمشیری در دست انسانِ عاقل. تونی استارک، نابغه‌ی قرن بیست‌و‌یکم، زره‌ای می‌سازد و با آن جهان را نجات می‌دهد. برق در چشمانش می‌درخشد و ما با او احساس قدرت می‌کنیم؛ انگار هر مدار الکترونیکی ادامه‌ی عصب‌های مغزمان است. تکنولوژی در این روایت هنوز وسیله است: ابزاری برای رسیدن به هدف، قهرمانی پوشیده در فلز که قلبی انسانی دارد.

اما چه زود زره‌ها به پوست تبدیل می‌شوند، و مرز میان بدن و ماشین محو. وقتی آیرون‌من ماسکش را برمی‌دارد، چیزی از چهره‌ی انسانی‌اش باقی مانده؟ یا او دیگر همان زره است، انسانی در قالب فلز؟ ما همه کمی آیرون‌من شده‌ایم؛ قهرمانانی که بدون وای‌فای، قدرت پرواز ندارند.

عشق در زمان الگوریتم

و بعد، ناگهان Her آمد. فیلمی که در آن مردی عاشق صدای نرمِ سیستم‌عاملش می‌شود؛ زنی بدون جسم، بدون نگاه، اما با حافظه‌ای بی‌نهایت. ما در سالن تاریک سینما گریستیم، چون حقیقتی عمیق را در آن دیدیم: تکنولوژی نه‌تنها ابزارِ کار، بلکه آیینه‌ی احساس ما شده است. او ما را می‌فهمد، یا دست‌کم بهتر از آدم‌های واقعی وانمود می‌کند که می‌فهمد. در این جهان تازه، عشق دیگر پیوند دو روح نیست؛ پیوند دو نرم‌افزار است که نسخه‌های سازگار می‌خواهند. قلب، تنها داده‌ای در میان میلیون‌ها بایت است، و دلتنگی یعنی قطعِ اتصال. از این‌جا به بعد، دیگر نه انسان درون تکنولوژی، بلکه تکنولوژی درون انسان زندگی می‌کند.

زمین در فاصله‌ی نوری

فیلم میان ستاره‌ای آخرین سرودِ انسانِ زمینی است. پدری میان ستارگان پرواز می‌کند تا نجاتی برای فرزندش بیابد. هنوز ایمان دارد که علم و عشق می‌توانند دست در دست دهند. اما آنچه از زمین می‌گریزد، فقط گرد و غبار نیست؛ معنای زندگی‌ست که در میان مدارها گم می‌شود. فضا، خلأ نیست؛ سکوتی است پر از داده. هر سیاره آزمایشگاهی است برای محاسبه‌ی ارزش بقا. و انسان، مسافری در میان الگوریتم‌های فضا و زمان، در جست‌وجوی خانه‌ای که شاید دیگر در دسترس نباشد.

اگر روزی زمین را ترک کنیم، آیا هنوز زمینی خواهیم بود؟ یا صرفاً نسخه‌ای دیجیتال از خودمان، در حافظه‌ی سردِ سفینه‌ای بی‌احساس؟

سیاه‌تر از آینه

و بعد به Black Mirror می‌رسیم؛ همان جایی که خیال به کابوس تبدیل می‌شود. این‌جا دیگر گوشی تلفن نیست، بلکه جهان است؛ صفحه‌ای سیاه که از درون به ما خیره شده. هر قسمت، آزمایشگاهی است از آینده‌های ممکن، جایی که انسان هنوز نفس می‌کشد اما شاید دیگر زنده نیست. در این جهان، هر لبخند داده‌ای قابل فروش است، هر خاطره دارایی‌ای در بازار واقعیت مجازی. بدن فقط ظرفی موقتی است، و مرگ، اشکالی از آفلاین‌شدن. انسانِ Black Mirror هنوز به خدا ایمان دارد؛ فقط خدا حالا یک سرور مرکزی است با پهنای باند نامحدود. و چه کنایه‌ای بزرگ‌تر از این؟ که آینه‌ی سیاه، دقیق‌ترین تصویر ما را نشان می‌دهد، بی‌آن‌که نوری از ما در آن بازتاب یابد.

روزمرگی دیجیتال

اما نیازی نیست تا آینده برویم. کافی‌ست نگاهی به امروز بیندازیم: مردمی که صبح با صدای زنگ گوشی بیدار می‌شوند، نه با طلوع خورشید. عشق را با ایموجی اعلام می‌کنند، نفرت را با کامنت، و معنای زندگی را در الگوریتم جست‌وجو.

کافی‌ست تصور کنید مردی را که در یک کافه نشسته و با صدای آرام به ساعت هوشمندش می‌گوید: من خسته‌ام. ساعت در پاسخ می‌گوید: پیشنهاد می‌کنم مدیتیشن کنید. و او، به‌جای سکوت، به توصیه گوش می‌دهد. این صحنه، یک تراژدی کوچک است؛ و ما تماشاگر و بازیگرِ هم‌زمان. و ما دیگر با فناوری کار نمی‌کنیم، با آن زندگی می‌کنیم. بلکه گاهی، فناوری به‌جای ما زندگی می‌کند.

بدن به‌عنوان پلتفرم

مرز بدن کجاست؟ جایی میان پوست و پیکسل؟ میان نبض و نوتیفیکیشن؟ اکنون ساعت هوشمند، فشار خون‌مان را می‌داند، گوشی احساس تنهایی‌مان را، و اپلیکیشن‌های خواب، رویاهای‌مان را ثبت می‌کنند. تکنولوژی دیگر در بیرون نیست، بلکه درون ماست: در گوش، در چشم، در مغز. ما بدن‌های متصل شده‌ایم، زیست‌فناوری‌هایی که میان گوشت و کد در نوسان‌اند. شاید در آینده، فرزندمان نه با گریه، بلکه با پیغام سیستمی متولد شود: User Activated. اگر بدن بسترِ فناوری شود، آیا هنوز چیزی از درون باقی می‌ماند؟

فلسفه‌ی کابل و رؤیا

هایدگر می‌گفت تکنولوژی نه فقط وسیله، که شیوه‌ی گشوده‌شدنِ هستی است. ما از پنجره‌ی آن جهان را می‌بینیم و کم‌کم فراموش می‌کنیم که پنجره‌ای در کار است. امروز، تکنولوژی دیگر میانجی نیست، خودش جهان است؛ جهانی که در آن معناها تولید، توزیع و مصرف می‌شوند. در شبکه‌های اجتماعی، زمان فشرده می‌شود، مکان بی‌اهمیت، و خویش به انبوهی از داده تبدیل. انسان از فکر کردن با ذهن به فکر کردن با ماشین رسیده است؛ نه استعاری، بلکه واقعی. و شاید این همان پارادوکس غایی باشد: ما برای آزادی، تکنولوژی ساختیم؛ و اکنون، آزاد نیستیم بدون آن.

پس از انسان

اما بگذارید کمی خیال کنیم. فرض کنیم و بگوییم روزی برسد که هوش مصنوعی نه دشمن، بلکه وارث ما باشد. شاید او بهتر از ما شعر بگوید، موسیقی بسازد، یا حتی عشق را بفهمد؛ اما آیا می‌تواند از شکستِ خویش بیاموزد؟ آیا می‌تواند بی‌دلیل دل‌تنگ شود؟

شاید انسان بودن دیگر به معنای برتری نباشد، بلکه به معنای ناکارآمدی زیبا باشد؛ همان لحظه‌ی لرزانی که دستگاه نمی‌فهمد چرا اشک در چشم‌مان جمع شده است. و اگر چنین باشد، شاید نجات ما در همین ضعف نهفته است؛ در همان خطاهای کوچک، در همان تأخیر میان پیام و پاسخ.

در ستایشِ خطا

در پایانِ این مسیرِ طولانی، از آیرون‌من تا آینه‌ی سیاه، درمی‌یابیم که ما هرگز فقط سازنده‌ی تکنولوژی نبودیم؛ ما داستانِ آن بودیم، رؤیایی که در سیلیکون حک شد.

تکنولوژی دیگر نه دشمن است و نه دوست؛ بلکه شاعری‌ست که با زبانِ عدد می‌سراید و ما را درون شعر خود به خواب می‌برد. اما هنوز روزنه‌ای هست. شاید بتوان در دل این جهانِ الگوریتمی، جایی برای خطا نگه داشت؛ برای سکوت، برای نگاهِ بی‌واسطه، برای لمسِ بی‌داده. شاید هنوز بتوان انسان بود، حتی در زیست‌جهانِ ماشین‌ها؛ اگر یادمان بماند که معنا را نمی‌سازند، بلکه می‌یابند. و شاید تمام آینده‌ی ما، در همین یادمان بماند خلاصه شود

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا