وقتی مغز سردبیر ندارد
اگر در روزگاران قدیم، سردبیر تصمیم میگرفت چه چیزی ارزش انتشار دارد، امروز این وظیفه را الگوریتم بر عهده گرفته است؛ موجودی بیچهره، اما بیوقفه آگاه از رفتار ما. جهان امروز در اسکرولِ بیپایان ویدئوها میچرخد؛ جایی که رسانه دیگر بیرون از ما نیست، بلکه درونِ بدن ما خانه کرده است. هر تصویر، پاداشی شیمیاییست: دوپامین برای لذت، کورتیزول برای اضطراب، و اندورفین برای تسکینِ موقتِ خستگی. ما خیال میکنیم انتخاب میکنیم، اما این الگوریتمها هستند که تصمیم میگیرند چه چیزی ضربان قلبمان را تندتر کند. در جهانِ مقیاسپذیر، حتی اشک هم باید بازدید بگیرد. هیچ احساسی دیگر خصوصی نیست.
با اینهمه، هنوز روزنهای هست: آگاهی. در جهانی که هر فریم میخواهد ما را بلعد، نجات شاید همان لحظهی مکث باشد.
بهقلم:محمد حسین افشاری
تصور کنید جهان را پیش از اسکرولکردنِ بیپایان؛ روزگاری که صفحهنمایش هنوز پنجرهای کوچک بود، نه دری به اقیانوسی بیمرز. رسانههای سنتی، با زمانبندی و قالبهای منظمشان، هنوز به مخاطب مجال مکث میدادند. اما اکنون، با ظهور ویدئوهای اجتماعی مقیاسپذیر (همان ویدئوهایی که در لحظه زاده میشوند، تکثیر مییابند و با الگوریتمی بیاحساس در جهان میچرخند) دیگر مکثی در کار نیست.
در این زیستجهانِ جدید، انسان دیگر مصرفکنندهی آگاه نیست؛ او در چرخهای از تحریک و پاسخ گرفتار شده است. هر کلیک، هر نگاه کوتاه، جرقهای است در مغز؛ جایی که اندورفینها بالا میروند، کورتیزولها در کمیناند، و دوپامین چون راویِ وسوسه، فرمان تکرار میدهد. در ظاهر، همهچیز ساده است: سرگرمی، آموزش، یا خبر. اما در عمق، بدنِ مخاطب به میدان جنگی بدل شده؛ نبردی میان تسکین و اضطراب، میان لذتِ فوری و خستگیِ مزمن. رسانه دیگر بیرون از ما نیست، اینک بدن، رسانه است.
وقتی مغز سردبیر ندارد
اگر در روزگاران قدیم، سردبیر تصمیم میگرفت چه چیزی ارزش انتشار دارد، امروز این وظیفه را الگوریتم بر عهده گرفته است؛ موجودی بیچهره، اما بیوقفه آگاه از رفتار ما. الگوریتمها از ما بهتر میدانند چه چیزی ضربان قلبمان را بالا میبرد. ویدئویی کوتاه از یک حادثه، تصویری از خشم، یا لبخندی مصنوعی از یک اینفلوئنسر؛ هرکدام دانهای در زمین روان ماست. این انتخابها بیطرف نیستند. هر چه بیشتر ما را برانگیزانند، بیشتر دیده میشوند. و هرچه بیشتر دیده شوند، دوباره بازتولید میشوند. چرخهای از تحریک، در خدمت اقتصادی از توجه.
در یک مثال واقعی، کافی است به نحوهی پخش ویدئوهای اعتراضی در پلتفرمهایی چون تیکتاک یا اینستاگرام نگاه کنیم. الگوریتمها، نه از روی عدالت، بلکه بر اساس «نرخ ماندن» تصمیم میگیرند. و همینجا، هورمون کورتیزولِ جمعی آزاد میشود: اضطراب، خشم و ترس. مردم تصور میکنند در حال بیداریاند، اما اغلب فقط در معرضِ شوکِ مکرر قرار دارند.
در گذشته، سردبیر میپرسید: چه باید گفت؟ امروز، الگوریتم میپرسد: چه باعث میشود بمانی؟ و پاسخ، همیشه چیزی است میان اضطراب و اعتیاد. هوش مصنوعی، احساس ما را مهندسی میکند.
من از تو پر شدم، ای خستگیِ جهان
پژوهشها نشان میدهند که تماشای مداوم ویدئوهای کوتاه، همان مسیرهای عصبی را فعال میکند که مصرف مواد اعتیادآور. دوپامین در هر پاداش لحظهای آزاد میشود، اندورفین برای تسکین اضطراب به صحنه میآید، و کورتیزول(هورمون اضطراب) در سایهی مقایسهی اجتماعی، آرامآرام بالا میرود. نتیجه؟ موجودی همواره بیدار اما همیشه خسته.
شبکههای اجتماعی، به ظاهر، بستر گفتوگو هستند، اما در سطح زیستی، کارکردی شبیه به بازی با هورمونها دارند. مثلاً تصور کنید فردی پس از روزی پرتنش، تصمیم میگیرد چند دقیقه ویدئو تماشا کند. نخستین ویدئو خندهدار، اندورفین را آزاد میکند (مُسکن طبیعی). ویدئوی بعدی، پر از اخبار بحران و خشم جمعی است، کورتیزول ترشح میشود (حس اضطراب). سومین ویدئو، تصویری از موفقیتِ یک غریبه است و دوپامین (ایجاد حس خوشحالی) با چاشنی حس ناکافی بودن جریان مییابد. در پایان، ذهن آرامتر نیست؛ فقط گیجتر است. ما از دردِ واقعی میگریزیم، اما به سوی دردِ شیمیایی میدویم و گویا فراغتِ ما به آزمایشگاهِ بدن تبدیل شده است.
هر واژه پیش از گفتن مُرد
مقیاسپذیری در ذاتِ خود مفهومی اقتصادی است؛ یعنی توانِ گسترش بینهایت بدون افت کارایی. اما هنگامی که این منطق به ویدئوهای اجتماعی وارد شد، معنا قربانی شد. هر ویدئو باید قابل تکثیر، ساده، و بهسرعت قابلدرک باشد. محتوا نه برای اندیشیدن، بلکه برای چرخیدن ساخته میشود. در این روند، معنا ناپایدار و احساس، کالایی با نرخ سوختن بالا میشود.
نمونهاش را در چالشهای ویروسی ببینید: از رقصهای هماهنگ تا اعترافهای عمومی. هرکدام نسخهای از نمایشِ خود هستند، نه برای ارتباط، بلکه برای بقا در جریان. در پسِ این لبخندها، بازاری از دوپامین جریان دارد. پاداشِ دیدهشدن، جانشینِ رضایتِ زیستن شده است و وقتی احساسات به داده تبدیل میشوند، انسان آرامآرام به افزونهای از سیستم بدل میشود.
در جهانِ مقیاسپذیر، حتی اشک هم باید بازدید بگیرد. هیچ احساسی دیگر خصوصی نیست.
سکوت آخرین تجملِ انسان بود
رسانههای سنتی، هرچه بودند، دستکم به مخاطب امکان سکوت میدادند. میشد کتابی خواند و اندیشید، برنامهای دید و در خلوتش تأمل کرد. اما ویدئوهای اجتماعی با شتاب خود، خلوت را نیز بلعیدهاند. لحظهای برای هضم نمیماند؛ هر احساس باید فوراً بازتاب یابد: لایک، کامنت و اشتراکگذاری.
در این چرخه، بازخورد از محتوا مهمتر میشود. معنا نه از درون، که از بیرون سنجیده میشود. به مثال سادهای نگاه کنیم: کاربری که ویدئوی تأملبرانگیزی دربارهی تنهایی میسازد، ناگزیر است منتظر واکنشها بماند. اگر بازدید بالا باشد، احساس تأیید میکند؛ اگر کم باشد، حس بیارزشی. در هر دو حال، مغز همان مسیر دوپامینی را طی میکند که در قمار فعال میشود. بازیای بیپایان میان امید و ناامیدی.
رسانههای جدید به ما یاد دادهاند که هر احساس، باید پاسخ بگیرد. اما گاهی، ارزشِ احساس در همین بیپاسخیست.
فروپاشیِ خطیّت، ظهورِ لحظه
در جهانِ رسانههای سنتی، زمان پیوسته بود: مقدمه، گره، اوج و فرود. در جهان ویدئوهای مقیاسپذیر، زمان پارهپاره است. هر ثانیه باید ارزشِ ماندن داشته باشد. هیچ داستانی فرصت شکلگیری ندارد، هیچ فکرِ نارس اجازهی رشد نمییابد. و این شتاب، چیزی بیش از یک فرم است؛ نوعی جهانبینی است. در این جهان، گذشته فراموش میشود، آینده اهمیتی ندارد، و تنها اکنونِ تحریکشده واقعی بهنظر میرسد. انسان از روایت خارج میشود و به فریم تقلیل مییابد.
در چنین فضایی، حتی حافظه نیز کارکرد خود را از دست میدهد. خاطره دیگر تجربهی زیسته نیست؛ آرشیوی از لحظات ثبتشده است. ما از داستان، به قطعه سقوط کردهایم. و در این سقوط، معنا تکهتکه شد.
در انتهای اسکرول، شاید نجاتی باشد
با تمام این تیرگی، شاید هنوز روزنهای برای رهایی باشد. همانگونه که بدن در برابر سم مقاومت میآموزد، ذهن نیز میتواند در برابر اغوا ایمن شود اگر بداند با چه روبهروست. آگاهی از سازوکار شیمیاییِ احساس، نخستین گامِ بازیابی اختیار است.
اگر بدانیم که خشمِ ناگهانیِ ما حاصلِ ترشحِ کورتیزولِ ناشی از مواجهه با ویدئوی تحریکآمیز است، شاید کمتر در دام واکنشهای فوری بیفتیم. اگر درک کنیم که حس رضایت از لایکها، فقط فوران کوتاهی از دوپامین است، شاید به دنبال رضایتی عمیقتر بگردیم. میتوان الگوریتم را شکست نداد، اما میتوان از آن آگاه شد. میتوان با مکث، با تأمل، با گفتوگوهایی واقعی، جریانِ بدن را دوباره به خدمت ذهن درآورد.
زیرا هر ویدئو، هرچقدر هم هوشمند، هنوز نمیتواند جای خیرهشدنِ انسانی در چشمِ دیگری را بگیرد. رهایی، نه در خاموشکردن صفحه، که در دیدنِ خود در آن است. آگاهی، تنها الگوریتمیست که هنوز انسانی مانده.
جهانِ پس از فریم
و شاید روزی برسد که از این طوفان دیجیتال فاصله بگیریم و از بیرون به آن بنگریم چنانکه انسانِ اولیه به شعلهی آتش مینگریست: شگفتزده، بیمناک، و اندکی مغرور. ما آتشی افروختهایم که جهان را روشن کرده، اما پوستِ ما را نیز سوزانده است.
رسانههای اجتماعی مقیاسپذیر، بیش از آنکه ابزارِ ارتباط باشند، آینههاییاند که تصویرِ ما را بیوقفه تکثیر میکنند؛ آینههایی که دیگر نمیدانیم کدامیک واقعاً ما هستیم. اما هنوز میتوان چشمها را بست، نفس را آرام کرد، و لحظهای از این چرخه بیرون ایستاد. زیرا در سکوتِ میان دو ویدئو، در وقفهی میان دو کلیک، شاید انسانِ واقعی هنوز نفس بکشد. جهانِ پس از فریم، همان جاییست که انسان دوباره آغاز میشود