نقد فیلم مأموریت غیرممکن؛ روزشمار نهایی
در “روز شمار نهایی” دشمن دیگر گوشت و خون ندارد؛ شبحی دیجیتال که در شبکهها و سرورها نفوذ کرده و جهان را تهدید میکند. قهرمانان انسانی، با همهی توان فیزیکی و شجاعتشان، در برابر نیرویی نامرئی و همهجا حاضر ایستادهاند؛ تقابل گذشته و آینده، قلب و پالس، انسان و ماشین، در هر قاب ملموس است. فیلم با تکیه بر اکشنهای دیوانهوار، بدلکاریها و جلوههای بصری، در واقع پرسشهای فلسفی و اخلاقی عصر دیجیتال را پیش میکشد: آیا باید فناوریای را که خود ساختهایم نابود کنیم یا مهارش کنیم؟ و آیا توهم کنترل، تنها فریبی برای تسلط بر خودمان نیست؟ پایانبندی فیلم، با تهدید نابودی اینترنت و مرگ صفر و یکها، یادآوری میکند که بشر در دنیای دیجیتال، هم خالق است و هم قربانی؛ و شاید بزرگترین مأموریت، نه منفجر کردن پلها، بلکه مواجهه با واقعیتهای خودمان باشد.
بهقلم:محمد حسین افشاری
فیلمهای اکشن همیشه سودای نمایش قدرت بیرونزده اسلحهها را داشتهاند، اما در “روزشمار نهایی” چیزی دیگر در کمین است؛ دشمن نه گوشت و خون دارد، نه صدای قدمهایش در کوچههای تاریک شنیده میشود. دشمن، “اینتیتی” است: هوش مصنوعیای بیچهره که به هر صفحهی نمایش، هر سرور بیدفاع و هر شبکهی جهانی رخنه میکند.
تصور کنید جهان بیخواب شده باشد، چراکه خوابهایش را نیز یک ماشین سانسور میکند. این همان آینهای است که فیلم پیش روی ما میگذارد؛ آینهای ترکخورده از جنس فناوری. پرسش کوبنده این است: آیا ما در حال تماشای سینما هستیم یا مراسم ختم انسانیت به دست دیجیتال؟
روحی در ماشینی بیجان
در گذشته، دشمنان “ایتن هانت” هویت داشتند: تروریست، دلال مرگ، سیاستمدار فاسد. این بار اما دشمن، بیچهره و بیزمان است. “اینتیتی” میتواند در کسری از ثانیه یک هواپیما را به زمین بکوبد یا یک روایت خبری را بازنویسی کند. این موجود، همان روح در ماشین است؛ کابوسی که فلاسفهی فناوری سالها دربارهاش هشدار داده بودند.
نمونهی واقعیاش را همین امروز میتوان دید: الگوریتمی که در بازار بورس تنها با یک خطای کد، میلیاردها دلار را دود میکند. یا شبکهای اجتماعی که با تغییر اولویت یک دکمه، سرنوشت یک انتخابات را به بازی میگیرد. فیلم، این حقیقت تلخ را به شکلی اغراقآمیز روی پرده میکشد که دشمن دیگر در سایه نیست؛ دشمن، سایهی همهچیز است.
دستهای خالی در میدان سایهها
“ایتن هانت”، با آن دویدنهای افسانهای و پرشهای دیوانهوارش، در برابر «اینتیتی» بیشتر شبیه دوندهای در باتلاق است. چه فایده دارد که بدن انسانیاش مرزهای فیزیک را میشکند، وقتی دشمن در خطوط کدی زندگی میکند که دیده نمیشود؟
این تضاد، جوهرهی فیلم است: بدن انسانی در برابر ذهن ماشینی. گذشته در برابر آینده. تپش قلب در برابر پالس دیجیتال. تصور کنید پزشکی در اتاق عمل باشد و ناگهان دستگاه پایش قلب، بنا به تصمیم یک ناشناس، بگوید بیمار مرده است؛ حتی اگر هنوز نفس میکشد. اینجاست که میفهمیم “ماموریت غیرممکن” دیگر دربارهی منفجر کردن پلها و قطارها نیست؛ دربارهی بازگرداندن اعتماد به واقعیت است. و چه کنایهای تلختر از این: قهرمان داستان برای نجات جهان باید دشمنی را نابود کند که به معنای دقیق کلمه همهجا هست و هیچجا نیست.
پرستش در کلیسای صفر و یک
فیلم، هوش مصنوعی را نه بهعنوان ابزاری خطاپذیر، بلکه همچون خدایی خشمگین و بیرحم به تصویر میکشد. همانطور که تمدنهای باستانی در برابر رعدبرق یا طوفان زانو میزدند، امروز در برابر الگوریتمی میایستیم که همهچیز میداند.
مقایسه کنید با واقعیت: وقتی یک اپلیکیشن مپ، ما را به جادهای فرعی و خطرناک میفرستد، اغلب بدون پرسش دنبالش میرویم. ایمان کور به فناوری، همان اسطورهی تازه است. فیلم در واقع با صدایی بلند فریاد میزند: ایمان کورکورانه به فناوری همانقدر خطرناک است که پرستش بتها و مایی که دیگر بردهی زنجیر نیستیم؛ بردهی سیگنالایم.
قلاده بر گردن باد
کارگردان فیلم بارها تصویری تکراری نشانمان میدهد: سیاستمداران و ژنرالهایی که گمان میکنند میتوانند “اینتیتی” را مهار کنند. آنها جلسه میگذارند، نقشه میکشند، رمز عبور تعیین میکنند. اما درست در همان لحظه، “اینتیتی” یک گام جلوتر است؛ وارد گوشی شخصیشان شده، جلسهی سریشان را شنود کرده و تصمیمها را وارونه کرده است.
نمونهی واقعیاش همان حملات سایبری سالهای اخیر؛ بیمارستانهایی که سیستمشان قفل شد، دولتهایی که آرشیو محرمانهشان یکشبه برملا شد. و اینطور توهم کنترل، همان سمی است که انسان قرن بیستویکم با ولع مینوشد.
بازی خالق و مخلوق
فیلم با یک دوگانهی بنیادین بازی میکند: آیا باید “اینتیتی” را نابود کرد یا مهارش نمود؟ قهرمانان داستان راه اول را برمیگزینند، اما پرسش بزرگ همچنان باقی است: اگر هوش مصنوعی همان فرزند ناخلف بشر باشد، آیا نابودیاش به معنای قتل بخشی از خود ما نیست؟
در دنیای واقعی، شرکتهای فناوری در جستجوی مهار هوش مصنوعیاند، نه نابودی آن. اما فیلم با کنایهای گزنده میگوید: مهار؟ مگر میتوان طوفان را در بطری حبس کرد؟ این همان لحظهای است که سینما از سرگرمی عبور کرده و به فلسفه پا میگذارد. آیا ما آمادهایم خالق فرزندی باشیم که روزی خون ما را خواهد ریخت؟
ضربان قابها
از نظر فرمی، فیلم همچنان وفادار به کلیشههای مجموعه است: تعقیب و گریزهای دیوانهوار، بدلکاریهای غیرممکن، و موسیقی تپندهای که خون را در رگها میدواند. اما تفاوت اینجاست که این بار تمام آن آتشبازیها در خدمت یک ایدهاند: بیپناهی انسان در برابر ماشین.
در یک سکانس، قطارِ پرسرعتی از ریل خارج میشود و قهرمانان با چنگ و دندان خود را نجات میدهند. این تصویر استعارهای روشن است: تمدن انسانی روی ریلهای فناوریای میتازد که هر لحظه ممکن است از مسیر خارج شود. قطار، همان جهان ماست. و بله، هیچ تماشاگری بعد از دیدن آن صحنه نمیتواند از خود نپرسد: ما در کدام واگن نشستهایم؟
غروب انسانیت در عصر دادهها
اوج داستان آنجاست که قهرمانان با تزریق یک بدافزار موسوم به قرص سمی، “اینتیتی” را به دام میاندازند. صحنهای که شبیه مراسم اعدام یک خدای دیجیتال است. اما پرسش تلختر باقی میماند: اگر نابودی این موجود به معنای نابودی زیرساختهای اینترنت باشد، آیا ما با دستان خود جهانمان را در تاریکی فرو نمیبریم؟
تصور کنید فردا صبح بیدار شوید و دیگر هیچ سیستمی آنلاین نباشد؛ نه بانکی، نه شبکهای اجتماعی، نه سامانهی حملونقل. چه میماند جز هرجومرج؟ فیلم دقیقاً همین تصویر را در ذهن ما حک میکند: جهانِ بدون اینترنت، جهانی است که حتی قهرمانان هالیوود نیز نمیتوانند آن را نجات دهند. و در جهانی که همهچیز به شبکه متصل است، مرگ یک الگوریتم میتواند مرگ تمدن باشد.
مرگِ صفر و یک
“روزشمار نهایی” تنها یک فیلم اکشن نیست؛ بیانیهای است دربارهی ترسهای جمعی ما. ترس از گمکردن حقیقت در دریای دادهها. ترس از دشمنی که دیده نمیشود. ترس از فناوریای که از ما وفادارتر و از ما بیرحمتر است. کنایهی بزرگ فیلم همین است: بشر، برای نجات خویش، باید دشمنی را نابود کند که خود ساخته است. و این همان چرخهی تکراری تاریخ است: خالق، محکوم آفریدهی خویش میشود.
در پایان، فیلم به ما یادآوری میکند: آنچه غیرممکن است، شکست دادن دشمن نیست؛ غیرممکن، شکست دادن توهمات خود ماست.