جلوهگانی یا زندگانی؛ تصویر یا واقعیت
امروزه رسانهها دیگر فقط بازتابدهنده واقعیت نیستند؛ آنها معمار واقعیتی جدیدند — واقعیتر از واقعیت! در دنیای دیجیتال امروز، تصاویر و روایتها چنان قدرتی یافتهاند که گاه حقیقت اصلی را محو میکنند و ما را در جهان جلوهها و بازنماییها گرفتار میکنند. وقتی زندگی به نمایش و تصویر فروکاسته میشود، مرز میان واقعیت و خیال تار میشود. این ترجیح تصویر بر واقعیت، بر نسلهای بعدی نیز سایه میاندازد. کودکانی که در فضای مجازی میآموزند چگونه دیده شوند، نه چگونه باشند.
بهقلم:محمد حسین افشاری
در باب واقعیت
ژان بودریار در نظریهپردازیهایش در باب رسانه و پستمدرنیسم، مفاهیمی چون «واقعیتر از واقعیت» و «بازنمایی» را مطرح میکند. این دو مفهوم همچون عینکی نو، نگاهی تازه و زاویهای جدید به ما میدهد. این مفاهیم شناخت ما از خود و دیگری را غنی و ساختارمند و آبباریکه نگاه ما به پیچیدگیهای عصر دیجیتال را به رودی جاری و درست و تمیز تبدیل میکند.
بازتولیدی که دیگر نه فال است و نه تماشا
روایت “آدمی از فردای خودش خبر ندارد” را شنیدهایم اما در قالب رسانه به آن نگاه نکردهایم. ما دو موقعیت داریم: یک امروز، دو فردا. یک بازه زمانی میان این دو و هزاران اتفاقی که منجر میشود که از فردای خود خبری نداشته باشیم. در رسانه همین امر اگر بازتولید شود، اینگونه جلوه میکند: ما دو موقعیت داریم، یک واقعیت، دو بازنمایی. یک رسانه بیمکان و زمان میان این دو و هزاران تحریف، دروغ و ناهنجاری که منجر میشود که دیگر بازنمایی واقعیتر از واقعیت خود شود.
در این وضعیت گویا آنقدر گفتیم و گفتیم تا باورمان شد که رسانه مهمتر از زندگی واقعی است و واقعیت دیگر در جلوه خود، نه فال است و نه تماشا که یعنی این بازنمایی و جلوه هیچ سود و فایدهای که به خود واقعیت برساند، دیگر ندارد.
جَنگ خلیج فارس، نه؛ جُنگ خلیج فارس
جنگ خلیج فارس در دهه ۹۰ میلادی مثالی از بازنمایی است. در آن سال پوشش رسانه از این جنگ در قالب جُنگ[۱] باعث شد بودریار بنویسد: “جنگ خلیج فارس رخ نداد” چون رسانه آن را بلعید و مزه مزه کرد. بعد در روایتهای مکرر آن را جَوید و سپس اصل واقعیت را از بین برد. در نهایت رسانه در اوج ناتوانی در هضم واقعیت، آن را در مغز مخاطب خود بالا و درک او را پایین آورد.
در دوران همهگیری کرونا نیز چنین اتفاقی افتاد؛ روایتها، آمارها و تصاویر، آنچنان شلوغ و پُرتکرار شدند که خود بیماری در لابهلای بازنماییها ناپدید شد. واقعیت برای بسیاری تجربهای شخصی و متفاوت بود، اما رسانه آن را به کلیشهای جمعی بدل کرد؛ بیماری نه در بدن، که در تصویرش معنا یافت.
و امروز، جنگ غزه و اوکراین نیز بیش از آنکه در میدانهای واقعی رخ دهند، در میدان نبرد تصاویر، توییتها و قابهای سانسورشده جریان دارند. دیگر حقیقت، در دسترس نیست، بلکه باید آن را در میان هزاران وانمود جُست.
آیینههایی که تصویر میسازند، نه بازتاب
هر زمان میان دو چیز پلی قرار گرفت، مفهوم دستخوش تغییر شد. بودریار میگوید رسانهها دیگر صرفاً بازتابدهنده واقعیت نیستند، بلکه خود «واقعیتساز»اند. همگان در این عالم به دنبال برداشتهای خود پسند شده هستند و یعنی حرف قبل از رسیدن به رسانه و در اولین مرحله بعد از توجه در ذهن آدمی، یعنی شنیدن و خواندن، تقطیع میشود و با میل ناخودآگاه فرد برداشت میشود. برای مثال، فضای اینستاگرام را در نظر بگیرید؛ جایی که افراد زندگانی خود را به نمایش میگذارند .بهتر است به جای زندگانی بگوییم جلوهگانی؛ چراکه، بیشتر بخشهایی که روی حال و هوای مخاطبین اثر گذار است، به نمایش گذاشته میشود.
از هایپررئال تا مرگ واقعیت
واقعیتر از واقعیت چیزی است که دنیای مجازی از دنیای واقعی جلو میزند. یعنی دیگر بازتاب مهمتر از منشأ، سایه مهمتر از شیء و روایت مهمتر از واقعیت اتفاق افتاده هست و این یعنی کمکم مجازی شدن واقعیت و واقعی شدن مجاز. در این جهان آنقدر درگیر جلوههای مجازی میشویم که واقعیت را چون پوست پیازی که به دور هستهای نامعلوم پیچیده شده، کنار میزنیم و میرسیم به… هیچ.
مفهوم هایپررئال یا واقعیتر از واقعیت ما را با نسخهای از واقعیت روبرو میکند که چنان کامل، زیبا و منسجم است که در یک کلام از خود واقع بیشتر به دل ما میچسبد. رسانهها، سازندههای اصلی این هایپررئال هستند. مثل کسی که چای قندپهلو را کنار بگذارد، چون تصویرش را در قاب اینستاگرام دیده و گمان کند مزهاش را چشیده.
نکتهی دردناک آن است که این بازنماییها نه تنها ما را از حقیقت دور میکنند، بلکه عطش ما برای کشف واقعیت را هم کاهش میدهند. وقتی با نسخهای از زندگی روبهروییم که بدون درد، زشتی و پیچیدگی است، دیگر تمایلی برای مواجهه با واقعیت واقعی نمیماند. و همینجاست که خلاقیت میمیرد، چون چیزی باقی نمیماند که کشف شود؛ همهچیز در قالب پیشساخته و تصویری تحمیلی از پیش پاسخ داده شده است.
این ترجیح تصویر بر واقعیت، بر نسلهای بعدی نیز سایه میاندازد. کودکانی که در فضای مجازی میآموزند چگونه دیده شوند، نه چگونه باشند. آموزش و پرورش، که زمانی وظیفهاش ساخت انسانهای جستوجوگر بود، اکنون ناگزیر است با نسلی کار کند که بیش از آنکه مشتاق یادگیری باشد، مشتاق بازنشر خویش است. فاصلهای که میان والدینی که تجربه کردهاند و فرزندانی که فقط دیدهاند پدید میآید، همان شکاف نسلیست که در آن فضیلتهایی چون صبوری، تلاش بیپاداش، صداقت در خفا و میل به دانستن، به تدریج فراموش میشوند.
مصرفِ معنا، نه کالا
بازنمایی تنها به اتفاق و داستانی در دنیای واقعی محدود نمیشود و اقتصاد، دین، هنر و … نیز تحت تأثیر این بازنمایی هستند. مصرف صرفاً به کالا محدود نمیشود، بلکه به نمادها و معناها گسترش مییابد. در دنیای پستمدرن، ما بیشتر از آنکه کالا مصرف کنیم، «بازنمایی» مصرف میکنیم.
آیفون را نه بهخاطر کارایی، بلکه بهخاطر پرستیژش؛ لباس برند را نه بهخاطر جنس، بلکه بهخاطر هویتی که برایمان میسازد، انتخاب میکنیم. رسانهها، معماران این معناها هستند. ما بهجای زندگی با اشیاء، با تصویر داشتن آنها زندگی میکنیم. مثل کسی که قاب عکسی از کوه داشته باشد و خود را کوهنورد بداند.
رسانهها این معنا را خلق و تثبیت میکنند. ما «زندگی با کالا» را نمیخواهیم، بلکه «تصویرِ داشتن آن کالا» را طلب میکنیم.
با ورود به عصر هوش مصنوعی، مرز میان واقع و خیال در حال فروپاشیست. اکنون با کمک تکنولوژیهایی مانند deepfake ، صدای افراد، چهرهشان و حتی اعمالشان میتواند بازتولید شود، بیآنکه آن افراد واقعاً حضور داشته باشند. در این مرحله حقیقت، نه تنها پنهان میشود، بلکه جعل میگردد.
تصور کنید فردی درگذشته باشد، اما در فضای مجازی همچنان در قالب تصویر، صدا و پیام به زندگی ادامه دهد. یا ویدیویی ساختگی از سخنرانی یک رئیسجمهور ساخته شود و مردم آن را باور کنند. در چنین جهانی، «مرگ واقعیت» فقط یک استعاره نیست؛ یک خبر واقعیست که دیر یا زود به تیتر یک خواهد رسید.
کلام آخر
بودریار، در پس واژگان فلسفیاش، تذکری اخلاقی نیز پنهان کرده بود: چشمهاتان را باز نگه دارید. او نسبت به وضعیتی هشدار داد که در آن، رسانهها از بازتابدهنده واقعیت به سازندگان آن تبدیل شدهاند. جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، بیش از آنکه ساختهی تجربهی مستقیم باشد، ساختهی تصویر، بازنمایی و وانمودههاست. در این جهان، آنچه به چشم میآید، لزوماً آن چیزی نیست که رخ داده است؛ بلکه چیزیست که باید دیده شود، تا کارکردی خاص را ایفا کند. و مخاطب، ناگزیر است بیاموزد که در میان انبوه تصاویر، صداها و روایتها، چگونه حقیقت را بازشناسد. آیا هنوز میدانیم آنچه میبینیم، واقعیت است یا بازنمایی؟ زندگی دیجیتال، بهجای آنکه امتداد زیست انسانی باشد، گاه بدل به بدلی از آن شده است؛ تصویری جذاب اما بیریشه. آیا آنچه از خود میسازیم، همان چیزیست که هستیم؟ یا صرفاً نسخهای تعدیلشده برای دیدهشدن؟
پاسخ به این پرسشها آسان نیست. اما شاید آغاز هر آگاهی، از همینجا باشد: تردید در آنچه بیتأمل پذیرفتهایم.