تا کی شود قرین حقیقت مجاز من؟ داستان تکراری عقلهای در چشم
قدیمیها برای کسی که ظاهر خیلی برایش مهم بود یک ضرب المثل داشتند «عقلاش در چشماش است». آنها روزگار ما و صدرنشینی اینستاگرام را ندیده بودند اما به نظر میرسد داستان عرضه و تقاضا در رسانه همین است. همینقدر ساده. رسانه سالهاست که حقیقتهای ما را دستخوش مجاز کرده است. از ظاهر و ناخن و رنگ موها و انداممان گرفته، تا باورها و اعتقادات و سبک زندگی و طرز حرف زدن و غذا خوردنمان و ما باور کردیم که اینگونه قشنگ تریم. به روز تریم. ما باورمان شده که این “ترند” است و ما غلامِ “ترندیم”.
بهقلم:حانیه اخلاقی
فرض کنید شما در یک مسابقه بختآزمایی، برنده بلیط سفر در دور دنیا شدهاید. چند روز وقت دارید خودتان را آماده سفر کنید. سفری که میتواند مهمترین اتفاق زندگیتان باشد. تمام وسایل سفر آماده است. روز موعود میرسد و شما به فرودگاه میروید. اما خبری از سفر نیست! چند ساعت صبر میکنید. یک ساعت…دوساعت…سه ساعت…پنج ساعت… اما نه. هیچ خبری نیست. از مسئولین فرودگاه پرس و جو میکنید. آنها زیر لب به شما نیشخند میزنند و پشتِ برگه بلیط سفر به دور دنیا را نشانتان میدهند. صفحه کرم رنگی که با خط قرمز کمرنگی روی آن نوشته شده «سفرِ مجازی به دور دنیا»
چه حالی میشوید؟ میتوانیم حدسهای متفاوتی بزنیم. احتمالاً عصبانی میشوید. با مسئولین فرودگاه بحث میکنید. دلخور میشوید. گریه میکنید. کاخِ آرزوهایتان نقش بر آب میشود و حتّی شاید از برگزارکنندگان مسابقه بختآزمایی به عنوان کلاهبرداری شکایت کنید. امّا سفر به هرحال تمام شده و این هم بخشِ مهم ماجرا نیست. شما به هرحال دور دنیا را خواهید دید. حالا نه حقیقی. بلکه مجازی! برای شما سخت است؟ حتماً. شما خیلی چیزها را در سفر مجازی از دست خواهید داد. آب و هوای دور دنیا را، طعم غذاهای خوشمزه را، لذتِ لمس کردن آثار تاریخی، همصحبتی با مردم و …
اما به هرحال سفر میکنید. پس از نگاه برگزارکنندگان مسابقه شما چیزی را از دست ندادهاید. پس آنها کلاهبردار نیستند. متأسفانه باید بپذیریم این شمایید که در یک بازی جدال عقل و چشم افتادهاید…
مثالی که برایتان زدم، داستان تکراری همه ماست. داستانی که هر روز در لفافه زندگی برایمان اتفاق میافتد و هیچ کدام متوجهش نمیشویم. ما روزانه مخاطب هزاران خبرگزاری و اینفلوئسر و رسانه و پیج جعلی هستیم که در مقام همان مسابقه بختآزمایی ما را گول میزنند. اما نمیفهمیم که گول خوردهایم و از آنها شکایت نمیکنیم. چون در نگاه اوّل و در مقام مادی ما ضرر نکردهایم. اما بخش مهم ماجرا را فراموش میکنیم و آن مارپیچیست که ما را در آن گیر انداختهاند.
دوگانه عقل و چشم، در حقیقت همان جدالِ قدیمیِ خودآگاه و ناخودآگاه و تصویر و محتواست. دنیایِ محتوا و عقل، آنجاست که پیام شما از طریق خودآگاه به مخاطب منتقل میشود. شما دست مخاطب را میگیرید و دور دنیا را به او نشان میدهید. دستتان رو است. به او میگویید این جنس را از من بخر. با من همراه شو. برای من دل بسوزان و …
شما مخاطب را گول نمیزنید. به شما تبریک میگویم. شما اصلا یک رسانه یا اینفلوئسر نیستید!
اما دنیای تصویر و چشم، دنیای ناخودآگاه است. آنجاست که پیام واضح منتقل نمیشود. شما دستان پشت پردهاید. شما در لفافه هرچه را که دلتان بخواهد به مخاطب تزریق میکنید. در قالب یک سناریوی ساختگی تبلیغ شامپو بدن میکنید. با مریضی فرزند خردسالتان تبلیغ دمنوش میکنید. کچلی همسرتان را ابزار تبلیغ مطب کاشت مو میکنید و به راحتی و بدون اینکه مخاطب متوجه شود او را گول میزنید. برای شما هیچکاری ندارید که یک بلیط ارزشمند سفر به دور دنیا را به مخاطبتان قالب کنید و پشت آن با خط کمرنگی بنویسید مجازی. وقت و احساساتِ حقیقی دیگران برای شما اهمیتی ندارد. تعجبی هم ندارد. زندگی خود شما تماماً مجازیست…
مادربزرگ مرحوم من اعتقاد داشت عقل مردم در چشمشان است. ما به مثلهای تکراری و قدیمی او میخندیدیم. البته ما و او اینستاگرام و اینفلوئسرها و بلاگرها را ندیده بودیم. وگرنه خیلی زود متوجه میشدیم که چقدر راست میگوید. اینجا ، در رسانه نه تنها عقل مردم در چشمشان است بلکه جیبشان هم در چشمشان است. زبانشان هم در چشمشان است. گویِ باورهایشان نیز در چشمشان است. آنها اخبار جعلی و سرتیترهای قرمز درشت را به راحتی باور و منتشر میکنند و این تنها نقطه آغازین یک مارکتینگ جعلیست. آنجا که اتفاقاً تقاضای زیادی هم وجود دارد برای « به من نشان بده تا باور کنم».
داستان عرضه و تقاضا در رسانه همین است. همینقدر ساده. دقیقا شبیه همان مسابقه بختآزمایی که در نگاه اول چقدر مسخره نشان میدهد، اما در زندگی چقدر نزدیک ماست. رسانه سالهاست که حقیقتهای ما را دستخوش مجاز کرده است. از ظاهر و ناخن و رنگ موها و انداممان گرفته، تا باورها و اعتقادات و سبک زندگی و طرز حرف زدن و غذا خوردنمان. و ما باور کردیم که اینگونه قشنگ تریم. به روز تریم. ما باورمان شده که این «ترند» است و ما غلامِ «ترندیم». و خودمان هم خواستیم که باور کنیم. این بازی همیشه هم تحمیل نبوده. دلهای ما آماده بوده. آماده نقش زدن، بر قرینِ مجازی دور از حقیقت.