از خلوت اندیشه تا صحنه نمایش؛ درباره سلبریتی شدن اندیشمندان
تفکر عمیق، کند است، پر از ابهام، زمانبر، و نیازمند سکوت و تأمل. در حالیکه منطق نمایش بر سرعت، وضوح، جلب توجه، و پاسخهای فوری استوار است. این دو منطق نهتنها ناسازگارند، بلکه در بسیاری مواقع متضادند. وقتی اندیشمندان و شاعران ناچار شوند از ابزارهای سلبریتیشدن برای باقی ماندن در میدان استفاده کنند، بهتدریج صدای خود را از دست میدهند؛ چراکه مجبورند با زبان نمایش سخن بگویند، زبانی که در آن حقیقت، جای خود را به تأثیرگذاری سریع و مصرفپذیری میدهد.
بهقلم: حسین عبداللهی
در جهان امروز، عرصهی اندیشه و فرهنگ نیز همچون سایر حوزهها از منطق نمایش و رسانهای شدن تأثیر گرفته اند.از یک سو دیگر نمیتوان فضای فکری را از ساختارهای نمایشی و تصویری جدا دانست، و از سوی دیگر از فرهیختگان انتظار داشت که در پستوی عزلت به کار خود ادامه دهند. در چنین زمینهای، فرهیختگان و اندیشمندان نهتنها دیده میشوند، بلکه باید دیده شوند تا بتوانند حضور اجتماعی مؤثری داشته باشند. این «ضرورت دیدهشدن» اما، آنگونه که گای دبور در نظریهی جامعهی نمایش تحلیل میکند، خود بخشی از مکانیسمیست که اصالت را از تجربهها، انسانها، و حتی اندیشهها میزداید و آنها را در سطحی از بازنمایی و مصرفپذیری متوقف میکند.
گای دبور در کتاب مشهور خود، «جامعه نمایش» (۱۹۶۷)، بر آن است که در جوامع مدرن سرمایهداری، نمایش نه صرفاً یک ابزار یا رسانه، بلکه ساختار مسلط روابط اجتماعی است. بهبیان دیگر، ما دیگر جهان را بهطور مستقیم تجربه نمیکنیم، بلکه آن را از خلال بازنماییهایی تصویری، رسانهای و ساختگی درمییابیم. نمایش، زندگی را به کالا و تجربه را به تصویر بدل میکند؛ و در این فرایند، انسانها نیز به تصاویر خود بدل میشوند.
در چنین جهانی، دیگر کافی نیست اندیشمند یا هنرمند وجود صرف داشته باشد، بلکه باید نمود داشته باشد. این نمود نه در کیفیت اندیشه یا عمق گفتار، بلکه در قابلیت دیدهشدن، بازنشر، وایرالشدن و هماهنگی با ذائقهی عمومی تعریف میشود. بدین ترتیب، فرهیختگان نیز ناگزیر وارد همان بازی قدرتمندی میشوند که پیشتر مختص ستارههای سینما یا سلبریتیهای صنعت سرگرمی بود.
فرهیختگان تصویرزده
نمونههای این فرایند در فضای رسانه ای و اجتماعی ایران نیز قابل مشاهده است. آذرخش مکری، روانپزشک و درمانگر شناختهشدهای که سالها در حوزهی اعتیاد و رواندرمانی فعالیت داشته، در سالهای اخیر به چهرهای بسیار پرمخاطب در شبکههای اجتماعی بدل شده است. او با حضور مستمر در پادکستها، مصاحبههای اینستاگرامی، و ارائهی گفتارهایی با بیانی ساده و طنزآمیز، توانسته است طیف وسیعی از مخاطبان عام را جذب کند. اما همین فرایند، همراه با تحسین، نقدهایی نیز برانگیخته است: آیا سادهسازی مفاهیم پیچیدهی رواندرمانی به نفع مخاطب عام است یا به قیمت از دسترفتن عمق نظری آن؟ آیا مکری صرفاً بهواسطهی دانش خود شنیده میشود، یا اکنون بخشی از جذابیت بصری و نمایشی سلبریتیبودن در سخنان او نقش دارد؟ دبور این پرسش را بهخوبی پیشبینی کرده بود: نمایش، حتی وقتی محتوا دارد، شکل آن را بهنفع خود مصادره میکند.
از سوی دیگر، شمس لنگرودی، شاعر و پژوهشگر ادبیات، نیز نمونهای دیگر از این تغییر نقش است. او که دههها در حوزهی شعر معاصر و نقد ادبی فعالیت داشت، در سالهای اخیر در فیلمها و یا مصاحبه هایی ظاهر شده و به چهرهای آشنا برای مخاطبان عام تبدیل شده است. اگرچه این امر بهظاهر نشانهای از گسترش فرهنگ و حضور شاعر در میان مردم است، اما این پرسش مطرح میشود که آیا شعر شمس است که در جامعه نفوذ کرده، یا تصویر شمس؟ آیا فرهنگ از خلال شعر وارد میدان عمومی شده، یا از طریق بازنمایی بصری شاعر در قالب پیرمردی مهربان و کمی شوخ؟
در جامعهی نمایش، مرز میان واقعیت و بازنمایی بهقدری مخدوش میشود که دیگر نمیتوان گفت مردم با اندیشهی یک متفکر روبهرو هستند، یا با تصویر رسانهای از او. این وضعیت، برای فرهیختگان، نوعی دوگانگی هویتی پدید میآورد: آنها باید بین اصالت اندیشه و اقتضائات دیدهشدن یکی را انتخاب کنند یا میان این دو مدام در نوسان باشند. در چنین زمینهای، «مخاطب عام» هم دیگر همان مخاطب سابق نیست؛ او از طریق رسانه تربیت شده، از اندیشمند انتظار جذابیت و از دانش انتظار سرگرمی دارد.
نتیجهی این وضعیت، سطحی شدن گفتمان عمومی، پرفورماتیو شدن سخنان اندیشمندان، و از بین رفتن ظرفیتهای انتقادی تفکر است. در این معنا، زبان اندیشه در بستر نمایش، ناچار از دگردیسی است؛ اندیشمند یا باید نمایشگر شود، یا در حاشیه بماند.
وضعیت آسیبزا
اما چرا این وضعیت آسیبزاست؟ زیرا کار اندیشه، در ذات خود، برخلاف جریان است. تفکر عمیق، کند است، پر از ابهام، زمانبر، و نیازمند سکوت و تأمل. در حالیکه منطق نمایش بر سرعت، وضوح، جلب توجه، و پاسخهای فوری استوار است. این دو منطق نهتنها ناسازگارند، بلکه در بسیاری مواقع متضادند. وقتی اندیشمندان و شاعران ناچار شوند از ابزارهای سلبریتیشدن برای باقی ماندن در میدان استفاده کنند، بهتدریج صدای خود را از دست میدهند؛ چراکه مجبورند با زبان نمایش سخن بگویند، زبانی که در آن حقیقت، جای خود را به تأثیرگذاری سریع و مصرفپذیری میدهد.
این روند، هم برای مخاطب و هم برای فرهیخته، آسیبزاست. مخاطب، بهجای آنکه با اندیشهی چالشی روبهرو شود، آن را چون کالایی سرگرمکننده مصرف میکند. و فرهیخته، بهجای آنکه درگیر کاوش در عمق باشد، گرفتار مدیریت تصویر خود میشود. در نتیجه، نه اندیشه رشد میکند و نه جامعه به آگاهی واقعی میرسد.
با این حال، راه مقاومت بسته نیست. آگاهی نسبت به این سازوکار، نخستین گام برای بازینخوردن در آن است. فرهیختگان میتوانند به جای تندادن کامل به منطق بازار توجه، راههایی برای حفظ اصالت خویش در بسترهای جدید بیابند. مثلاً میتوان حضور در رسانه را به فرصت گفتوگو تبدیل کرد، نه ابزار تبلیغ. یا بهجای آنکه در رقابت دیدهشدن غرق شوند، آگاهانه در حاشیه بمانند و از همانجا صدا را به گوشهای آماده برسانند. همچنان که برخی اندیشمندان بزرگ، از هانا آرنت تا رولان بارت، توانستند در دوران خود رسانهای شوند، اما نه با تقلیل اندیشه، بلکه با حفظ مرز روشن میان عمق و نمایش. در نهایت، باید به یاد داشت که جامعهی نمایش، اگرچه قدرتمند است، اما مطلق نیست. در شکافهای آن، هنوز میتوان صداهای اصیل را شنید، اگر تمرین کنیم به جای تماشا و مصرف مطلق به تامل و تفکر انتقادی پناه ببریم